تواضع و فروتنی
شهید بابایی از اتومبیلهای شیک و پر زرق و برق اصلاً خوشش نمیآمد و برای ایاب و و ذهاب اگر یک وانت هم در دسترسش بود، از آن استفاده میکرد. خدمت به مردم و به خصوص خدمت به رزمندگان برایش از هر کاری شیرینتر بود…
یکبار با هم در جزیره مجنون بودیم و یک وانت در اختیار داشتیم، هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت:
حسن مگر وانت نداری؟
گفتم: _چرا
گفت: ما الان کاری نداریم، بیا برویم این بسیجیها را از سنگرها به مقرشان برسانیم…
گفتم: اینها تمام مسلح هستند و شما شخصیت بزرگی هستید، ممکن است مشکلی برای شما بوجود بیاید…
با خنده و با لهجه قزوینی گفت:
پسر جان آنکس که باید ببرد میبرد. بیا برویم!
خلاصه در اوقاتی که کاری نداشتیم، به اصرار ایشان میرفتیم و برادران بسیجی را در جزیره جابهجا میکردیم و ایشان که همیشه لباس بسیجی به تن داشت، رزمندگان بسیجی را در آغوش میگرفت و با شوق میبوسید و میگفت:
شما لشکریان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) هستید قدر خودتان را بدانید…