دلنوشته
چقدر دلم میخواهد تک و تنها بروم گلزار شهدا ساعت ها بنشینم بنشینم و فقط مناجات کنم
ولی میدانی من دخترم
آه که چقدر دلم میخواهد نصفه شب بروم کهف الشهدا بروم حرم زیارت
ولی میدانی من دخترم
دلم میخواهد با دوستانم بروم شلمچه ولی میدانی من دخترم ..
آری قبول کن برادر چفیه به دوش…
گرچه زندگی برای چشمان پاک ات در این سرزمین سخت است اما تو این آزادی ها را هم داری …
قبول کن دیگر …
گاهی هوا 43 درجه گرم شرجی
یک چادر مشکی بر سرت
ساق دست بر دستانت
و تلاش برای اینکه نکند یک هو چادرم کنار رود …
البته میدانم که فرار چشمانت از شراره های آتش شان جهادی ست بس بزرگ ….
ولی گاهی هم بدان اگر دختری در خیابان بود که موجب شد بتوانی با آسایش سرت را بالا بگیری و با آرامش قدم بزنی بی آنکه ترس
شکستن عهد با معبود ات … دل محبوب ات را داشته باشی، همان دختری ست که چادر به سر یا محجبه بارها و بارها حسرت آزادی هایت را داشت ….
او یک فرشته است
_____________