شعر مذهبی
#امام_صادق_علیه_السلام
صحبت از داغ مدینه به خدا سنگین است
نه فقط محفل ما در همه جا سنگین است
غصه ای هست که بر سینه ی ما سنگین است
حرف پرپر شدن گل ز جفا سنگین است
کاش می شد که نگوییم سخن از غم ها
چه کنیم این دل ما پر شده از ماتم ها
ابتدا حرف غدیر است که تا آخر مانْد
وایِ من روی زمین گفته ی پیغمبر مانْد
رَدّی از بند که بر دست یل خیبر مانْد
مادری نقش زمین گشت که پشت در مانْد
هر چه بود این همه اندوه و ستم سنّت شد
بستن دست نشان و عَلَم غربت شد
باز در شهر مدینه که غمی دیرین داشت
پیرمردی به شبی خاطره ای غمگین داشت
او که چون جد غریبش همه درد دین داشت
داغ ها بر جگر از یاری این آیین داشت
نیمه شب دشمنش آمد به حریم خانه
وای بشکست نماز شب آن جانانه
او به تعقیب نمازش به لبش یارب بود
جانش از یاد غریبی علی بر لب بود
روز بردند علی را و در این جا شب بود
لحظه هایی که دوان در پیِ یک مرکب بود
یادْ از درد اسیری یتیمان می کرد
یا که یادی ز شب شام غریبان می کرد
همچنان عمّه ی سادات به کاخش بردند
دل آزرده اش از زخم زبان آزردند
یاد آن جمع اسیری که همه افسردند
بعضی از شدت این واقعه جان بسپردند
یاس هایی که ز اندوه و بلا لاله شدند
کنج ویرانه یکی رفت ، همه ناله شدند
در مدینه به دلش کرببلا زنده شده
خاطرات پدرش از اسرا زنده شده
یاد مظلومی جمع شهدا زنده شده
داغ باغی که خزان شد ز جفا زنده شده
او که خود وارث مظلومیِ حیدر بوده
چون علی غربتش این گونه مقدّر بوده
رفت آن نیمه شب و خصم دگر بار آمد
باز آن حادثه ی تلخ به تکرار آمد
شعله ای جانب درب حرم یار آمد
در که می سوخت به یادش در و دیوار آمد
دل این زاده ی زهرا ز غم آیینه شده
عاقبت کشته ی این غربت دیرینه شده