علمدار کربلا

  • خانه 
  • یقه مان را میگیرند اگر آرمان های شهدا یادمان برود ماتم گرفت حال و هوای مدینه را اربعین مرثیه سلبریتی ها پرندگان حرام گوشت و حکم نماز با پر این پرندگان شایعه کور شدن  نوزاد دراثر فلش دوربین شایعه حدیث پیامبر درباره آداب ماه صفر متن شایعه کما بامصرف همزمان ال دی ومفنامیک اسید پاسخ به شایعه حقوق بالای ناظران کشتارگاه رضایت به آرایش همسر 

اشلو

02 تیر 1398 توسط فائزه غفاري

چرا #شهیدمرتضی_جاویدی، معروف شد به #اشــلو ؟….

«مرتضی» با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمه #اشلو بود که مخفف همان «ای شی لونک » رنگ و روت چطوره؟ ?

او هر روز صبح به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز می ایستاد و دست هایش را دور دهان حلقه می کرد وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد :
اشلونک … یا اخی … صباح الخیر ! (یعنی رنگ وروت چطوره … حال وروزت چطوره …) ? ?

ظهر دوباره همان آش و همان کاسه !

مرتضی دست بردار نبود و روز روشن ، جلو چشم عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت. ? ?

گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند. ? اما جواب عراقی ها توپ و تفنگ بود.

این عمل مرتضی ترس و وحشت در دل نیروهای دشمن انداخت به صورتی که عراقی ها برای سرش جایزه گذاشتند . و او معرف شد به «اشلو» ? …

#شهیدمرتضی_جاویدی

#اشلو

#آھ…

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

01 فروردین 1398 توسط فائزه غفاري

 #از_شهدا_الگو_بگیریم 

?محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه? می‌گفت: ‌ای کاش من هم در #آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید? 
?یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت #کهف‌الشهدا و قطعه شهدای گمنام? بهشت زهرا(سلام الله علیها)بود.وقتی پیکر⚰ دوستان شهید #مدافع حرمش شهیدان کریمیان? و امیر سیاوشی? را آوردند و در #چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. 
?ارتباط خاصی با #شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد? محمد #عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد? که به #سوریه برود.
?یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: #مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به #اباعبدالله (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو❓ همان #خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است? همه عالم محضر خداست.
?گفت: وقتی #تو راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه? تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز #جمعه-صبح برای خواندن نماز? صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر #محمدحسین ساکش را بسته و می‌خواهد برود? 
?رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس? با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، #بوسیدمش و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با #شهادت برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که #سالم برگردد.
?وقتی از #سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و #اسلام بیشتر شده بود✅ می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن #ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران?? پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم #محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند?

            #شهید_محمدحسین_حدادیان 

 نظر دهید »

شهیدانه...

03 بهمن 1397 توسط فائزه غفاري

خط مقدم…
کارها گره خورده بود
خیلی از بچه ها پرپر شده بودند
خیلی ها مجروح شده بودند

حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد
خیلی ها داشتندباور می کردند
اینجا آخرشه !

یه وضعی شده بود عجیب
تو این گیر و دار حاجی اومد
بی سیم چی را صدا زد …

حاجی گفت:
هر جور شده با بی سیم
تورجی‌زاده را پیدا کن

تورجی را پیدا کردند
حاجی بی سیم را گرفت
با حالت بغض و گریه
از پشت بی سیم گفت:
تورجی چند خط

#روضه‌حضرت‌زهرا برام بخون

تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد
که دیدم حاج حسین خرازی از هوش رفت … !

صدا را روی تمام بی سیم ها
انداخته بودند.

خدا میدونه نفهمیدیم چی شد
وقتی به خودمون اومدیم
دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند
خط را گرفته بودند
عراقی ها را تارو مار کردند.

تورجی خونده بود :
در بین آن دیوار و در
زهــرا صدا می زد پدر
دنبال حیـدر می دوید
ازپهلویش خون مےچکید
زهراے من، زهراے من … !

#آھ_مادرم

#شهیدحاج_حسین_خرازی

#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده

 نظر دهید »

شهیدانه

27 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#خاطرات_شهدا
خستگے نداشت. مے گفت؛
من حاضرم تو ڪوہ با همہ تون
مسابقہ بذارم، هر ڪدوم خستہ شدین،
بعدے ادامہ بدہ…
اینقدر بدن آمادہ اے داشت ڪہ تو
جبهہ گذاشتنش بیسیم چے.
بیسیم چیِ شهید پور احمد…

اصلاً دنبال شناختہ شدن و شهرت نبود.
بہ این اصل خیلے اعتقاد داشت ڪہ
اگہ واقعاً ڪارے رو براے خود خدا بڪنے،
خودش عزیزت مے ڪنہ…
آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا
عڪس شهادتش اینطور معروف بشہ.

#شهید_امیر_حاج_امینی ?

 نظر دهید »

شهیدانه

26 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#خاطرات_شهدا
در لحظہ ے شهادت ترڪشے بہ پهلویش اصابت ڪرد.

وقتے بہ زمین افتاد از ما خواست ڪہ او را بلند ڪنیم.

وقتے روے پایش ایستاد رو بہ ڪربلا دستش را بہ سینہ نهاد و آخرین ڪلام را بر زبان جارے ڪرد
السلام علیڪ یا ابا عبداللہ…

بعد هم بہ همان حالت بہ دیدارارباب بے ڪفن خود رفت…

#عارف_شهید_احمد_علے_نیرے ?

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

23 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#خاطرات_شهدا

داشتـم تو جـادہ می‌رفتـم
دیـدم یہ بسیجے ڪنـار جـادہ
دارہ پیـادہ میـرہ
زدم ڪنار سـوار شد.

سلام و علیـڪ ڪردیـم و راہ افتادیـم.
داشتـم با دنـدہ سہ می‌رفتـم
و سـرعت 80 تـا.

بهم گفت:
اخـوے شنیـدے فرمانـدہ لشڪرت
گفتـہ ماشینـا حق ندارن از 80 تا
بیشتـر بـرن ؟!

یہ نـگاہ بهش ڪردم
و زدم دنـدہ چهــار !
گفتم اینـم بہ عشق فرمانـدہ لشڪـر !
سرعتُ بیشتـر ڪـردم
تو راہ ڪہ میرفتیـم
دیـدم خیلے تحویلش می‌گیـرن
می‌خواست پیـادہ بشـہ
بهش گفتـم اخـوے
خیلے بـرات درنوشابـہ باز می‌ڪنـن،
لااقل یہ اسم و آدرس بهم بـدہ
شایـد بدردت خـوردم ؟!

یہ لبخنـدے زد و گفت:
همون ڪہ بہ عشقش زدے دنـدہ چهـار ! ? ?

#شهید_مهدے_باڪری ?

 نظر دهید »

طنز جبهه

19 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#طنز_جبهه
قبل از عملیات بود…
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم…
که تکفیریا نفهمن…

یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدرخوشبختم…بدونید دهنم سرویس شده…… ? ? ?

#شهیدمصطفےصدرزاده

#یادش_باصلوات

 نظر دهید »

تواضع و فروتنی

15 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

شهید بابایی از اتومبیل‌های شیک و پر زرق و برق اصلاً خوشش نمی‌آمد و برای ایاب و و ذهاب اگر یک وانت هم در دسترسش بود، از آن استفاده می‌کرد. خدمت به مردم و به خصوص خدمت به رزمندگان برایش از هر کاری شیرین‌تر بود…
یک‌بار با هم در جزیره مجنون بودیم و یک وانت در اختیار داشتیم، هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت:
حسن مگر وانت نداری؟
گفتم: _چرا
گفت: ما الان کاری نداریم، بیا برویم این بسیجی‌ها را از سنگرها به مقرشان برسانیم…
گفتم: این‌ها تمام مسلح هستند و شما شخصیت بزرگی هستید، ممکن است مشکلی برای شما بوجود بیاید…
با خنده و با لهجه قزوینی گفت:
پسر جان آن‌کس که باید ببرد می‌برد. بیا برویم!
خلاصه در اوقاتی که کاری نداشتیم، به اصرار ایشان می‌رفتیم و برادران بسیجی را در جزیره جابه‌جا می‌کردیم و ایشان که همیشه لباس بسیجی به تن داشت، رزمندگان بسیجی را در آغوش می‌گرفت و با شوق می‌بوسید و می‌گفت:
شما لشکریان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) هستید قدر خودتان را بدانید…

#سرلشکر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
راوے : #همرزم_شهید

#سالروز_شهادت ?

#پانزده_مردادماه_66

 2 نظر

سیره شهید

14 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

گذرے_بر_سیره_شهید
✍ داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود.رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا.عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت.

✍ گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟
میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر 20 تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.

#سردار_شهید_مهدی_باکری ?

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

11 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#رتبه_یک_رشته_تجربی_کنکور64

✍ توصیه اکید رتبه 1 کنکور تجربی به مردم که خواندنش را برای همه توصیه میکنیم.

✍ مادرش میگوید:
یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد!گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید رتبه اول کنکور راکسب کرده ای.

‌ ✍ من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
.احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!….یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!…

‌‌ ✍ شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است! :
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین»

✍ قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت :

«چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مینماید، مورد اصابت موشک قرار میدهد؛اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد؟چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟چگونه باید آنها را غسل داد؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟چگونه مى توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟

✍ چگونه مى توانیم درها را به روى خود ببندیم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگیریم؟!
کدام مسئله را حل مى کنى؟ برای کدام امتحان درس مى خوانى؟!
به چه امید نفس مى کشى؟ کیف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟
از خیال؟ از کتاب ؟ از لقب شامخ دکتر یا از آدامسى که هر روز مادرت درکیفت مى گذارد؟؟کدام اضطراب جانت را مى خورد؟دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟دلت را به چه چیز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا

? صفایى ندارد ارسطو شدن !
خوشا پرکشیدن پرستو شدن !….» ?

#شهید_احمدرضا_احدی

#دانشجوی_نمونه_رشته_پزشکی 

#دانشگاه_شهید_بهشتی_تهران

 نظر دهید »

گذری بر سیره شهدا

11 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

یادم می آید که به دلیل کم صحبت بودن او ، مدیر مدرسه اش مرا خواست
فکر می کرد بچه ام افسرده است اما او از همان موقع اهل تفکر بود…وقتی از محمدحسین سوال می کردی چرا کم صحبت می کنی!؟
می گفت :

#مفاسد_زبان زیاده (غیبت ، تهمت ،و….) و کم صحبت کردن باعث #کمتر_گناه_کردن می شود از #غیبت فراری بود .اگر شخصی که قصد غیبت داشت از او کوچکتر بود او را از این کار منع می کردو اگر بزرگتر بود بدلیل محترم بودن او جمع را ترک می کرد…
شهادت92/3/14
با زبان روزه به دیدار ارباب رفتند…

#شهید_محمد_حسین_عطری ?
راوے: #مادر_شهید

 نظر دهید »

شهید

31 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

صبح روز30 تیرماه 1361 #خلبان_شهید_عباس_دوران که در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت
و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود،
پس از بمباران پالایشگاه بغداد هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل #محل_برگزاری_اجلاس_سران_غیرمتعهدها کوبید و با شهادت خود، کاری کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت #فقدان_امنیت در بغداد برگزار نشد.

پیکر پاک شهید عباس دوران به همراه 570 شهید دیگر در روز دوم مردادماه 1381 به خاک پاک میهن بازگشت.

#سالروز_شهادت

#روحمان_با_یادش_شاد

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

31 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

 مصطفے و مجتبے ڪہ مدت ها تلاش ڪردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریہ برسانند هربار به دلیلے
دچار مشکل مے‌شدند.

عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانےخود را تغییردهند و از طریق تیپ فاطمیــون به این
آرزوی سخت خود دست پیدا ڪنند.اما حکایت “ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشکلها” براے این دو برادر رقم خورد …

مادر شهیدان مے گوید :
آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے ڪنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسم‌هایے بگذاریم ڪه طبیعے تر باشد؟
خودشـان را پسر خالـہ معرفے ڪرده بودند. یعنے من با نام (سڪینه نوری) خاله مصطفے (بشیرزمانی)ومادر مجتبے (جوادرضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.

بچہ ها منو افغانستانے معرفے کرده بودند
اگرتماس مےگرفتند بایدبا لهجه حرف میزدم.
“با من تمــرین ڪرده بودند” یڪ روز زنگ
زدند و گفتند: خانـم ! شما جواد رضایے را مے‌شناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم باکمک الهی تونستم با زبان افغانستانی صحبت کنم اینقدرراحت نقشم را بازی کردم که متوجه نشدند.

پسرانم راهےسوریه شدندمن آگاهانه راضی
به رفتنشان شدم. مے ‌دانستم ممڪن است
شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را
تکه تکه ڪنند، اینها همه را مےدانستم بعد گفتم:راضے به رضاے خدا هستم و قربون
بی‌بی‌ زینب(س) هم مے‌روم که خاک پایش
هم نمے‌شوم پسرانم فدای بی بی جان و
هر دوباهم فدایے حضرت زینب (س) شدند.

“روحمـــــان با یادشـان شـــاد “

#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی

#مدافعان_حرم

#سالروز_شهادت

#روایت_ازمادرشهیدان

#مـادران_شهـــدا ?

#صبر_زینبے

 نظر دهید »

خاطرات شهید

02 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ? ↬

شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش خورد، دستش را پاره کردو سه تا از تکفیری‌ها را کشت ، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش ‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب #حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند.

✨اللهم عجل لولیک الفرج✨

#شهید_مجید_قربانخانی

#تاریخ_تولد:1369

#تاریخ_شهادت:1394/10/21

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

02 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

با همه گرم می گرفت و زود
صمیمی می شد.
جای خودش رو توی دل بچه
رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیش زیاد
حس می شد.
انگار بچه ها گم کرده ای
داشتن و بی تاب اومدنش بودند

خبر که می دادند آقا مهدی
برگشته دیگه کسی نمیموند
همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند سمتش تا روی دست
بلندش کنند.
از اونجا به بعد دیگه اختیارش
دست خودش نبود گیر افتاده بود
دست بچه ها.
مدام شعار می دادند ( فرمانده
آزاده …) بلاخره یه جوری
خودش رو از چنگ و بال نیروها
در می آورد.

می نشست گوشه ای، دور از
چشم بقیه.
با خودش زمزمه می کرد و
اشک می ریخت.
خودش رو سرزنش می کرد و
به نفسش تشر میزد که
(مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا
اینقدر خاطرت رو میخوان.
نه! اشتباه نکن! تو هیچی نیستی
تو خاک پای این بسیجی هایی.)
همینطور می گفت و
اشک می ریخت.

#شهید_مهدی_زین_الدین

 نظر دهید »

خادم رزمندگان

21 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

? «بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن» ? ↬

ماه رمضـان سال 66 بود..
در منطقه عملیاتے غرب کشور بودیم نیروهایی کہ در پادگان نبے اکرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند.

هوا بارانے بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطورے ڪہ راه رفتن بسیار مشڪل بود و با هر گامے گِلهای زیادتری به ڪفشها مے چسبید و ما هر روز صبح وقتے از خواب بیدار مے شدیم متوجه مے شدیم ڪلیہ ظروف غذاے سحـری شسته شده است. اطراف چادرها تمیـز شده و حتے توالت صحرایی ڪاملا پاڪیزه است. این موضوع همه را به تعجـب وا می داشت ڪه چه ڪسی این ڪارها را انجام می‌دهد !!!

نهایتا یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را بہ رزمندگان انجام می‌دهد! بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز صبح کہ همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و بہ انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود کہ خادم بچه های گردان شناسایے شد.

وقتے متـوجه شـد ڪہ موضوع لو رفتہ گفت : “من خاک پای رزمندگان اسلام هستم .”

✍ راوی : عبدالرضا همتی

#ماه_رمضـان_در_جبهه_ها

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علمدار کربلا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • شبهه
  • احکام
  • اشعار مذهبی
  • بدون موضوع
  • تبلیغ
  • تفسیر
  • تقویم
  • تلنگر
  • حجاب
  • حدیث
  • خاطرات جبهه
  • داستان
  • دانستنی
  • دلنوشته
  • دلنوشته شهدایی
  • سخنان ناب
  • سیاسی
  • طب اسلامی
  • فرهنگی
  • معرفی کتاب
  • منبر کوتاه
  • نهج البلاغه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس