علمدار کربلا

  • خانه 
  • یقه مان را میگیرند اگر آرمان های شهدا یادمان برود ماتم گرفت حال و هوای مدینه را اربعین مرثیه سلبریتی ها پرندگان حرام گوشت و حکم نماز با پر این پرندگان شایعه کور شدن  نوزاد دراثر فلش دوربین شایعه حدیث پیامبر درباره آداب ماه صفر متن شایعه کما بامصرف همزمان ال دی ومفنامیک اسید پاسخ به شایعه حقوق بالای ناظران کشتارگاه رضایت به آرایش همسر 

خاطرات شهدا

01 فروردین 1398 توسط فائزه غفاري

 #از_شهدا_الگو_بگیریم 

?محمدحسین خیلی #حسرت دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه? می‌گفت: ‌ای کاش من هم در #آن_زمان بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید? 
?یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت #کهف‌الشهدا و قطعه شهدای گمنام? بهشت زهرا(سلام الله علیها)بود.وقتی پیکر⚰ دوستان شهید #مدافع حرمش شهیدان کریمیان? و امیر سیاوشی? را آوردند و در #چیذر به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. 
?ارتباط خاصی با #شهدا داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد? محمد #عاشق_شهادت بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد? که به #سوریه برود.
?یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: #مامان اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به #اباعبدالله (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت❤️، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو❓ همان #خدایی که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است? همه عالم محضر خداست.
?گفت: وقتی #تو راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه? تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز #جمعه-صبح برای خواندن نماز? صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر #محمدحسین ساکش را بسته و می‌خواهد برود? 
?رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس? با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، #بوسیدمش و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با #شهادت برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که #سالم برگردد.
?وقتی از #سوریه آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و #اسلام بیشتر شده بود✅ می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن #ناامنی که در سوریه ایجاد شده در ایران?? پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم #محال است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند?

            #شهید_محمدحسین_حدادیان 

 نظر دهید »

شهیدانه

01 فروردین 1398 توسط فائزه غفاري

? #زندگی_به_سبک_شهدا 
✍حمیدآقا بیشتـر با #دستـش بعد از نمـاز تسبیحـات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این رو ازشون مےپرسیدم ڪه چرا ❓
?مےگفتن بنـدهـای انگشتـام رو فشار میدم تا یادشـون بمونه و اون دنیـا برام ?گواهی بدن ڪه با این دست ذڪر خدا رو گفتم.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی

 نظر دهید »

دراویش

10 بهمن 1397 توسط فائزه غفاري

#بسیجی_شهید_محمد_حسین_حدادیان.
. قبل از شهادتش پیامی پر محتوا برای دوستش ارسال کرده بود.
متن پیام:
بسیجی #خامنه_ای بودن از سرباز #خمینی بودن سخت تر است و صد البته شیرینی بیشتری دارد .
ما نه امام را دیدیم نه شهدا را با این حال هم پای امام ماندیم هم میخواهیم شهید شویم.
به این فکر میکنم این شانه ها تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهد داشت؟ و این قلب تا به کی خون دل خواهد خورد؟
میدانی؟ غربت بسیجی #خامنه_ای را تنها آغوش #مهدی_عج تسکین خواهد بود.

#اللهّمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌

ما سینه زدیم، بی ‌صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آن‌ها دیدند

ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند❤️

شهید محمدحسین حدادیان

#بسیجی

#مدافع

#دواعش_وطنی

#دراویش

#فتنه

 نظر دهید »

شهیدانه

10 بهمن 1397 توسط فائزه غفاري

#دلشڪستھ…
متولد سال 71 بود و متولد مشهد.
پدرش متولد مشهد بود اما اصالتا افغانی ولی مادرش اصالتا ایرانی است.
اولین بار در 19سالگی راهی سوریه شد.
همسرش باردار بود ولی چون هنوز نمیدانست فرزندش ، دختر است یا پسر
رفقایش او را #ابو… (3نقطه) صدا میکردند…

عاقبت در 21 سالگی به دست گروه تکفیری داعش اسیر شد
و به جرم اینکه به مولایش امیرالمومنین، ناسزا نگفت
چون ارباب بی کفن، سرش از تن جدا شد…

#شهیدرضااسماعیلی

#اولین_ذبیح_فاطمیون

#سالروزشهادت

#ابو…(3نقطه)

#آھ…

 نظر دهید »

چندسالته؟

29 مهر 1397 توسط فائزه غفاري

چند سالته؟!

#شهید_محمود_کاوه

از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛
.
در سن21 سالگی فرمانده لشگر ویژه شهدا
فرمانده ای که گروهک های ضد انقلاب برای زنده و مرده‌ی او جایزه تعیین کردند…
و عاقبت در سن 25 سالگی به #شهادت رسید!
.
.

#شهید_مهدی_زین‌الدین

شهادت دو برادر در یک روز؛
.
در سن 21 سالگی مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران در دزفول و سوسنگرد و چندی بعد به فرماندهی لشگر علی ابن ابیطالب رسید.
و در سن 25 سالگی در کنار برادرش مجید به #شهادت رسید!
.
.

#شهید_علیرضا_موحد_دانش

فرمانده ای با دست قطع شده؛
.
از گردان حبیب بن مظاهر تا فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا
در عملیات والفجر 2 با وجود شدت زخم خود را به سنگر دشمن رساند و با #دندان سیم ارتباطی آن‌ها با عقبه‌شان قطع کرد.
و در نهایت در 28 سالگی به #شهادت رسید!
.
.

#شهید_حسن_باقری

چشم بینا و مغز متفکر دفاع مقدس؛
.
فرمانده قرارگاه نصر در عملیات های
فتح المبین، بیت المقدس، رمضان
که در نهایت در سن 27 سالگی به #شهادت رسید!
.
.

#شهید_محمد_ابراهیم_همت

سردار خیبر ، ابراهیمِ قربانگاهِ جزیره‌ی مجنون
فرمانده لشگر27 محمد رسول الله؛
که در سن 28 سالگی به #شهادت رسید!
.
.

#شهید_حسین_علم_الهدی

فرمانده سپاه و حماسه ساز هویزه؛
.
در سال 58 نمایشگاه پیش بینی جنگ در اهواز بر پا نمود!

در سال 59 کلاسهای قرآن و نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه پاسداران برگزار کرد.
و در 16 دی ماه 59 در سن 22 سالگی به #شهادت رسید!
.
.

#شهید_عبدالحمید_دیالمه

دیده بان ولایت و انقلاب؛
.
در بزرگی او همین بس که می گوید:

#گناه من این است که حرف‌هایم را زودتر از زمان خودم گفتم…

که در سن 27 سالگی به #شهادت رسید!
.
.
.
از بی برکتی #عمرم خجالت میکشم!

آنگاه که انسان می تواند خود را بسوزاند و از این سوختن، نور مشعل #هدایت نسل هایی گردد در تاریکی دنیا‌…
.
ما در #خود مانده ایم!

درگیر هزاران تعلقات پوچ و بی ارزش…
و بازیچه ی #زمان و #مکان و #هوس…
.
از #خود عبور کنیم…
.
.
راستی تو…

#چند_سالته؟!

 نظر دهید »

شهیدانه

11 شهریور 1397 توسط فائزه غفاري

#نـــماز_عشــق

در گیر و دار عملیات کربلای 2،محمود گفت:میخواهم دو رکعت نماز بخوانم.
بعد از نماز ،وقتی علت نماز خواندنش را پرسیدم ،گفت «این دو رکعت نماز را من به دو علت خواندم ؛یکی برای پیروزی رزمندگان ،و دیگر اینکه،اگر خدا مرا لایق بداند همچون مولایم امام حسین که آخرین نمازش را در میدان نبرد در روز عاشورا به جای آورد ،این آخرین نمازم باشد».

✍ همانطور هم شد و محمود کاوه ،فرمانده قَدَر تیپ ویژه شهدا ،که همه ضد انقلاب از نام او هراس داشتند ،در شب دوم عملیات کربلای 2در منطقه حاج‌عمران ،بر اثر اثابت ترکش از ناحیه سر و پا مجروح شد و پس از چند لحظه ،در همان نیمه شب در میدان نبرد روحش به آسمان پر کشید و شربت شیرین شهادت را نوشید.

11 شهریور، سالروز شهادت سردار شهید محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهدا گرامی باد. ?

#شهید‌_محمود_کاوه

#سالروز_شهادت

 نظر دهید »

شهیدانه

11 شهریور 1397 توسط فائزه غفاري

#شهید_سوختہ_در_عشق_خدا
✍ تعریفش را از برادرم کہ همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یک‌بار یکے از نوارهایش را گوش دادم ؛ حالت عجیبے داشت، از آنچه فکر می‌کردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتے داشت.شب بود بہ همراه چند نفر از دوستان دور هم نشستہ بودیم، دعاے توسل شهیـد تورجے زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود….

✍ صدای در آمد ،بلند شدم و در را باز ڪردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامے ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است؛ با خوشحالے گفتم بفرمایید، البته قبلا هم به حجره ها و طلبہ هایشان سر مےزدند .ایشان هم درنهایت ادب قبول ڪردند و وارد شدند.

✍ سریع ضبط را خاموش ڪردیم،
استاد در گوشه‌اے از اتاق نشستند، بعد گفتند: اگر مشکلےنیست ضبط را روشن ڪنید. صدای سوزناڪ و نوای ملڪوتے او در حال پخش بود.استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست؟گفتم : محمد رضا تورجی زاده.استاد پس از کمے مکث فرمودند :ایشان (در عشق خدا) سوختہ است.گفتم : ایشان شهــید شده فرمانده گردان یا زهرا (س)هم بوده.استاد ادامه داد:ایشان قبل از شهادت سوختہ بوده …

✍ راوی : #شهید_سید_محمدحسین_نواب

#شهید_محمدرضا_‌تورجی_زاده

 نظر دهید »

دلنوشته

19 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#حتما_بخونید
راز شهادت محسن حججی ها اینجا نهفته است ?
.
+ای کاش محسن حججی
کتابفروشی نکرده بود.
ای کاش لیست پرفروش های کتاب
رو درنیاورده بود.

ای کاش کتاب پخش نکرده بود
بین این و اون.
چرا فقط اینها شهید میشن |‼️|
چرا از ما «حزب اللهی های
حرفه‌ای» و «حزب اللهی های
اتوکشیده» یکی شهید نمیشه؟!

ما حزب اللهیای حرفه ای انگار
داریم می‌پلکیم تا اونا شهید بشن☝️
قضیه همون از آخرِ مجلسِ …

ما حرفه‌ای‌ها خطبه‌های نمازجمعه
رو نقد می‌کنیم …
از بصیرت امام جمعه ایراد می
گیریم …
اما یادمون رفته آخرین باری که
رفتیم نمازجمعه کی بود❗️

ما از تبدیل مسجدها به پاتوق
پیرمردها گله می‌کنیم اما نمازمون
رو فُرادا و با گردنِ کج می‌خونیم
که مثلا یعنی الهی و ربی من لی
غیرک !

لینک کمک به خونواده‌های کم بضاعت
رو پشت کامپیوترمون باز می‌کنیم و
پولی میریزیم اما از رفتن بین فقرا
و مستضعفان مورمورِمون میشه !

علیه یکسان سازی قبور شهدا مقاله
می نویسیم اما سری به مزار شهدا
که امام گفته بود امام زادگان
عشقند و مزارشون زیارتگاه اهل
یقینِ نمیزنیم ❌

برای ایستگاه‌های صلواتی پوستر
طراحی میکنیم اما یه لیوان شربت
دست ملت نمیدیم.
اردوی تشکیلاتی برگزار می کنیم و
چارت آموزشی می‌کشیم و آسیب
شناسی فرهنگی می‌کنیم و نقد
علمی می‌نویسیم و …

ما حزب اللهی های حرفه ای
سرگرم هشتگ و تشتک و پشتک در

#توئیتر و #همایش و #سمینار

هستیم و حزب اللهی های غیر حرفه
ای در عراق و شام و گیلان غرب
شهید میشن … ✋

#شهادتت_مبارک_آقامحسن ? ?

.
.
+ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخرِ مجلس …
هیچی ✋

ما حزب اللهی های حرفه ایِ اتو
کشیده ی زیرِ بادِ کولرِ هشتگ زنِ
بی مصرف رو چه به آخرِ
مجلس ‼️‼️

 نظر دهید »

زندگینامه شهید

14 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#شهیدمحمدحسین‌میردوستی

تاریخ تولد:13تیرماه1370
تاریخ‌شھادت:1آبان1394
متأهل و داراے یڪ فرزند ?
شھید محمد حسین میردوستے درتاریخ اول آبان 1394 هم زمان با تاسوعاے حسینے در هنگامہ دفاع از حرم مطھر عمہ ساداتـ،حضرت زینب ڪبرے.س بہ فیض شھادت نائل آمد.
متن وصیت شھیدمیردوستے:
بہ نام خدا…
باسلام وصلوات خدمت آقاامام زمان عج ڪہ اگر لطف ایشان نبود بنده در این سنگــر نبودم.
سلام همسرم؛از تو مےخواهم فرزندمان را در راه حق وپشتیبان ولایت بزرگ ڪنے و بہ او بیاموزے ڪہ همیشہ در این راه باشد.و بعد از شھادتم بہ خاطر من گریہ نڪن.چون من در راه خدا شھید شدم و بہ پسرم بگو ڪہ پدرت براے امنیت ڪسانے مثل خودش در این راه رفت…
انشالله بتوانم جبران ڪنم.
سلام بہ پدرومادرم؛سلام بہ شما ڪہ تا بزرگ شدنم زحمات بسیارے ڪشیده اید.پدرم ممنونم،بابت همہ چیز.
از اینڪہ بہ من آموختے پشتیبان ولایت باشم و همیشہ من در این راه تشویق میڪردے.مادرم ممنونم ڪہ همیشہ بہ من لطف داشتے. و از شما پدر و مادرم مےخواهم بعد از من از همسرم و پسرم مراقبت ڪنید.آنھارا بعد از خدا بہ شما سپردم.از خواهران و برادرم مےخواهم ڪہ در راه ولایت وپشتیبان آن باشند و باهم باشید.
فرزندم،آقامحمدپارسا،پسرم؛نمےدانم ڪے این نامہ را مےخوانے!ازتو مےخواهم درزندگےات پشتیبان ولایت باشےومراقب فریب دشمن باشے.شرمنده ڪہ نتوانستم باشم.
دوستت دارم پسرم،مراقب خودت باش.یاعلے

اگر شھادت من بہ گونہ اے بود ڪہ در ڪما یا مرگ مۼزے رفتم اعضاے بدنم را اهدا ڪنید.بہ امید اینڪہ اینگونہ باشد…

 نظر دهید »

زیارتنامه شهدا

14 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

زیارت نامه ی شهدا ? ? ❤
? ? ? ?اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم ? ? ? ?

#شادی_روح_شهــدا_صلوات

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

11 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#رتبه_یک_رشته_تجربی_کنکور64

✍ توصیه اکید رتبه 1 کنکور تجربی به مردم که خواندنش را برای همه توصیه میکنیم.

✍ مادرش میگوید:
یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود. پرسیدم: چکار داشت؟!گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را دردانشگاه داد!گفتم: چی؟؟ گفت: می گوید رتبه اول کنکور راکسب کرده ای.

‌ ✍ من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم : رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
.احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
.در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!….یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!می گفت : می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!…

‌‌ ✍ شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است! :
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین»

✍ قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت :

«چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مینماید، مورد اصابت موشک قرار میدهد؛اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد؟چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟چگونه باید آنها را غسل داد؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟چگونه مى توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟

✍ چگونه مى توانیم درها را به روى خود ببندیم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگیریم؟!
کدام مسئله را حل مى کنى؟ برای کدام امتحان درس مى خوانى؟!
به چه امید نفس مى کشى؟ کیف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟
از خیال؟ از کتاب ؟ از لقب شامخ دکتر یا از آدامسى که هر روز مادرت درکیفت مى گذارد؟؟کدام اضطراب جانت را مى خورد؟دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟دلت را به چه چیز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا

? صفایى ندارد ارسطو شدن !
خوشا پرکشیدن پرستو شدن !….» ?

#شهید_احمدرضا_احدی

#دانشجوی_نمونه_رشته_پزشکی 

#دانشگاه_شهید_بهشتی_تهران

 نظر دهید »

خاطرات شهید

11 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

#خاطرات_شهید
?بیت_المال
✍ علی اینجا لباس‌های راپل و پوتینش را تهیه کرد و همه چیز را خرید رفت آنجا تا از سپاه نگیرد. بعد از عملیاتی که سینه خیز رفته بود، پوتینش پاره شد و داده بود به یک پاکستانی که استفاده کند. زنگ زده بود که بیا برویم پوتین بخریم.

✍ گفتم: “من الان حلب هستم نمی‌توانم بیایم. الان خطرناک است برو از تدارکات بگیر.” گفته بود بیت المال است و من نمی‌گیرم.که از دستم عصبانی شد و گفت: “می‌خواهم خودم بروم.” من آنجا زنگ زدم به تدارکات و گفتم برایش پوتین ببرند. با دلخوری پوتین را قبول کرد و پوشید.»

#جاویدالاثر_شهید_علی_آقا_عبداللهی

راوے : #همرزم_شهید ?

 نظر دهید »

گذری بر سیره شهدا

11 مرداد 1397 توسط فائزه غفاري

یادم می آید که به دلیل کم صحبت بودن او ، مدیر مدرسه اش مرا خواست
فکر می کرد بچه ام افسرده است اما او از همان موقع اهل تفکر بود…وقتی از محمدحسین سوال می کردی چرا کم صحبت می کنی!؟
می گفت :

#مفاسد_زبان زیاده (غیبت ، تهمت ،و….) و کم صحبت کردن باعث #کمتر_گناه_کردن می شود از #غیبت فراری بود .اگر شخصی که قصد غیبت داشت از او کوچکتر بود او را از این کار منع می کردو اگر بزرگتر بود بدلیل محترم بودن او جمع را ترک می کرد…
شهادت92/3/14
با زبان روزه به دیدار ارباب رفتند…

#شهید_محمد_حسین_عطری ?
راوے: #مادر_شهید

 نظر دهید »

شهید

31 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

صبح روز30 تیرماه 1361 #خلبان_شهید_عباس_دوران که در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت
و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود،
پس از بمباران پالایشگاه بغداد هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل #محل_برگزاری_اجلاس_سران_غیرمتعهدها کوبید و با شهادت خود، کاری کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت #فقدان_امنیت در بغداد برگزار نشد.

پیکر پاک شهید عباس دوران به همراه 570 شهید دیگر در روز دوم مردادماه 1381 به خاک پاک میهن بازگشت.

#سالروز_شهادت

#روحمان_با_یادش_شاد

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

31 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

 مصطفے و مجتبے ڪہ مدت ها تلاش ڪردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریہ برسانند هربار به دلیلے
دچار مشکل مے‌شدند.

عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانےخود را تغییردهند و از طریق تیپ فاطمیــون به این
آرزوی سخت خود دست پیدا ڪنند.اما حکایت “ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشکلها” براے این دو برادر رقم خورد …

مادر شهیدان مے گوید :
آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے ڪنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسم‌هایے بگذاریم ڪه طبیعے تر باشد؟
خودشـان را پسر خالـہ معرفے ڪرده بودند. یعنے من با نام (سڪینه نوری) خاله مصطفے (بشیرزمانی)ومادر مجتبے (جوادرضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.

بچہ ها منو افغانستانے معرفے کرده بودند
اگرتماس مےگرفتند بایدبا لهجه حرف میزدم.
“با من تمــرین ڪرده بودند” یڪ روز زنگ
زدند و گفتند: خانـم ! شما جواد رضایے را مے‌شناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم باکمک الهی تونستم با زبان افغانستانی صحبت کنم اینقدرراحت نقشم را بازی کردم که متوجه نشدند.

پسرانم راهےسوریه شدندمن آگاهانه راضی
به رفتنشان شدم. مے ‌دانستم ممڪن است
شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را
تکه تکه ڪنند، اینها همه را مےدانستم بعد گفتم:راضے به رضاے خدا هستم و قربون
بی‌بی‌ زینب(س) هم مے‌روم که خاک پایش
هم نمے‌شوم پسرانم فدای بی بی جان و
هر دوباهم فدایے حضرت زینب (س) شدند.

“روحمـــــان با یادشـان شـــاد “

#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی

#مدافعان_حرم

#سالروز_شهادت

#روایت_ازمادرشهیدان

#مـادران_شهـــدا ?

#صبر_زینبے

 نظر دهید »

خواب

21 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

همسر شهید #محسن_حججی نقل
می کند :

علی بعضی وقت ها بی دلیل زمین می خورد و ما نگران شدیم . با خانواده تصمیم گرفتیم علی رو ببریم دکتر …

تا اینکه یه شب محسن به خواب یکی از آشنایان می آید و می گوید :

علی سالم است و هنگام بازی ، چون می خواهد بیاید بغلِ من ،
ولی نمیشه
زمین می خورد …

#علی_یک_دانه_آقا_محسن ❤

#بل_احیاء_عند_ربهم_یرزقون…

 نظر دهید »

گذری بر سیره شهید

15 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

✍ دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند.

✍ قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.
بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.

✍ با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند.
و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(علیه السلام) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.
دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.

✍ سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند…

#شهید_حاج_محمد_پورهنگ

راوے : #همسر_شهید ?

 نظر دهید »

آخرین کلام

15 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

❃↫ ? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ? ↬
#شهید_بهشتی قبل از لحظه شهادت

دوستان

#بوی_بهشت می آید!

دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت:
«ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند.تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند.ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد»

وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت: « #دوستان_بوی_بهشت_می_آید》

که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار،فضای جلسه را به هم ریخت و…

? منبع : خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور مرکز اسناد انقلاب اسلامی

 نظر دهید »

عشق آسمانی

09 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

‍ ‍ #تا_حالا_عاشق_شدی؟

#عشقی که ارزش عاشق شدن رو داشته باشه
عشق #زمینی نه…..زمینت میزنه

عـــــشق یعنے:
تو دل شب آروم زمزمه ڪنے #الـــهے العـــفو

عـــــشق یعنے:
چشماتو ببندے و بری #زینبیه

عـــــشق یعنے:
شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده #اشڪ‌بریزے بگی خدایا #روزیم‌کن‌حرم

عـــــشق یعنے:
اعتراف ڪنے #خـــــدایاچقدرازت‌دورم

منو بڪِش سمت خودت …

عشق یعنے:
یاد #شهدا و ڪلے حسرت دیدار روی ماهشون

عـــــشق یعنے:
هرچیز و هرکجایی که بری یاد معشوق بیفتی و دلگیر شی

عـــــشق یعنے:
حسرت یه بار دیدار با #امام‌زمان‌

عـــــشق یعنے:
آرامش شبهای جمعه کنار #شهدای‌گمنام

عـــــشق یعنے:

#شلمچه‌هویزه‌طلاییه‌فکه‌جزیره‌مجنون

عـــــشق یعنے:
داشتن #آرزوے شــــــــــهادت
ودر آخر عشق یعنی
روسفیدی پیش #حضرت‌زهرا(س)

#به‌ابی‌انت‌و‌امی‌ونفسی‌ومالی‌و‌ولدی…….

التماس دعای #عاشق شدن‌

ارتباط با خدا. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 نظر دهید »

تلنگرانه

09 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

خیلی یواشکی هایمان عوض شده است”…

دروغ چرا؟ بعضی ها جوان که بودند یواشکی یک کارهایی می کردند!

یواشکی ساکشان را می بستند و بدون این که پدر و مادر بفهمند با خودشان بیرون می بردند و به بهانۀ مدرسه، جیم می زدند و می رفتند جبهه. ?

قبلش یواشکی دست برده بودند توی شناسنامه و سن شان را تغییر داده بودند. ?

بعضی ها یواشکی دار و ندارشان را می دادند به فقرا یا کمک می کردند به جبهه.

شب ها یواشکی از چادر یا اتاق یا سنگر می زدند بیرون و نماز شب می خواندند. یواشکی های شان هم عالمی داشت. ?

شهدا! شماکه صدایتان به خدا میرسد! به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند… “خیلی یواشکی هایمان عوض شده است”. ? ❤

 نظر دهید »

الگو برداری از شهدا

03 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

عید و بدرقه و زیارت برایش فرقی نداشت

هر وقت می‌خواستیم روبوسی کنیم فقط پیشانی‌مان را می‌بوسید

نه فقط من، با خاله‌ها و عمه‌ها هم همین طور بود. گفتم:

«ما که مَحرَمیم چرا درست روبوسی نمی‌کنی؟»

با همان حُجب و حیای همیشگی‌اش گفت: «آخه خواهرِ من!

دلیلی نداره صورت زن‌ها رو ببوسم، فقط صورت مادر رو می‌بوسم. می‌ترسم در غیر این صورت به گناه بیفتم».

•| #شهید_شعبان_قاضی‌پور

•| #پیامبر_اکرم_می‌فرماید:

هر گاه یکی از محارم خود را که به بلوغ جنـسی رسـیده، ببوسد؛ بین دو چشم و سر او را ببوسد و از بوسیدن گونه و دهان خودداری کند.

? | #مستدرک_الوسایـل

? | #ج9

? | #ص72

 نظر دهید »

به سبک شهدا

03 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

#عاشقانه_شہدا ?
بهش گفتم:
توی راه که بر می گردی،
یه خورده کاهو و سبزی بخر.
گفت:
من سرم خیلی شلوغه.
می ترسم یادم بره.
رو یه تیکه کاغذ ? هر چی میخوای
بنویس، بهم بده.

همان موقع داشت جیبش را
خالی می کرد.
یک دفترچه یادداشت?و یک خودکار ?
در آورد گذاشت زمین.
برداشتمشان تا چیزهایی را که
میخواستم، تویش بنویسم.

یک دفعه بهم گفت:
ننویسی ها! ? ?

جا خوردم! ?
نگاهش که کردم، به نظرم کمی
عصبانی شده بود!

گفتم:
مگه چی شده ? ؟

گفت:
اون خودکاری که دستته،
مال بیت الماله!

گفتم:
من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم! ?
دو سه تا کلمه بیشتر نیست!☹️

گفت:
نه!?

#شهیدمهدےباڪرے ?

 نظر دهید »

فرازے_از_وصیت_نامہ

02 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ? ↬❃

خواب دیدم . خواب #کربلا را ،
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند :
“تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن ، اعمالت را صاف کن ، بیا پیش ما …” .
اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید : . “ارباب غریبم ، دلم برایتان تنگ شده بود ،
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان برمن واجب تر است …”

راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است. .

#شهید_علی_امرایی ?

#بہ_مناسبت_سالگرد_شهادت

#یڪ_تیر

 نظر دهید »

خاطرات شهید

02 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ? ↬

شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت.
یک تیر به بازوی سمت چپش خورد، دستش را پاره کردو سه تا از تکفیری‌ها را کشت ، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش ‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب #حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند.

✨اللهم عجل لولیک الفرج✨

#شهید_مجید_قربانخانی

#تاریخ_تولد:1369

#تاریخ_شهادت:1394/10/21

 نظر دهید »

دشمن شناسی

02 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

بسم الله__
◀ آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود….
انقدر آرام نبود….
غیرت ها انقدر بی رمق نشده بود….
مرد بود و غیرتش….مرد بود و ناموسش….
.
◀ جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر چراغ برق بالا بردند….دشمن را میگویم…
جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!!!! ?
.
◀ خواستند غیرت و مردانگی بچه های خمینی را به سخره بگیرند..خواستند بگویند…
این ناموس شماست که به تاراج رفته!!
ببینیتش!!
به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند…
جلوی چشم بسیجی ها… ?
.
◀ سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند…
تا بالاخره
توانستند آن جنازه را پایین بیاورند…
مگر شوخی بود..
ناموس بود!
یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره ناموسشان را پایین می آوردند..
حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد…
مرد با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس خودش میبیند…☝️
.
◀ دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟
مگر سربازان خمینی مرده باشند…
.
◀ عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد…
و با بی غیرتی زیرش مینویسد:
⚫ من و عشقم!!
⚫ من و مادر خوشگلم!!
⚫ من و خواهر گلم!!
.
◀ زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!!در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان را با لایک پسند کرده اند… ? ?
.
◀ همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته ما مدیون شهداییم!!!! ?
.
◀ عکس همان بچه شیعه با غیرت…
همان سرباز خمینی…
همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد…
همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی جلوی چشم ها باشد….چه رسد به…. ?
همان کسی که توی وصیت نامه اش این همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و بی حیا نمیگذرم!!»» ✋
.
◀ مرد با غیرت این روزها..
تو را به خدا قسم بگو… ?
بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس ناموست….زن شیعه را از جلوی چشم های هرزه برداری؟ ?
چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟
ناموست را بیت المال کرده ای؟حاشا به غیرتت!! ?
مگر نمیبینی…
نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه…
به ناموس ایرانی میخندد؟؟ ?

#التماس_تفکر

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

02 تیر 1397 توسط فائزه غفاري

با همه گرم می گرفت و زود
صمیمی می شد.
جای خودش رو توی دل بچه
رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیش زیاد
حس می شد.
انگار بچه ها گم کرده ای
داشتن و بی تاب اومدنش بودند

خبر که می دادند آقا مهدی
برگشته دیگه کسی نمیموند
همه بدو میرفتند سمتش.
میدویدند سمتش تا روی دست
بلندش کنند.
از اونجا به بعد دیگه اختیارش
دست خودش نبود گیر افتاده بود
دست بچه ها.
مدام شعار می دادند ( فرمانده
آزاده …) بلاخره یه جوری
خودش رو از چنگ و بال نیروها
در می آورد.

می نشست گوشه ای، دور از
چشم بقیه.
با خودش زمزمه می کرد و
اشک می ریخت.
خودش رو سرزنش می کرد و
به نفسش تشر میزد که
(مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا
اینقدر خاطرت رو میخوان.
نه! اشتباه نکن! تو هیچی نیستی
تو خاک پای این بسیجی هایی.)
همینطور می گفت و
اشک می ریخت.

#شهید_مهدی_زین_الدین

 نظر دهید »

خاطرات شهدا

28 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

❃↫ ? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ? ↬

✍ مادر شهید از لحظات خداحافظی می‌گوید: ساعت یک به ابوالفضل اطلاع دادند که بعدازظهر اعزام می‌شود. در این فرصت کمی که داشت برای خداحافظی با من به منزلمان آمد، ‌گفت خیلی از دوستان گفته اند با مادرت خداحافظی نکن اما من نتوانستم بدون خداحافظی بروم. گفت زمانم خیلی کم است و نمی‌توانم به بهشت زهرا(س) بروم و از بابا خداحافظی کنم اما شما از طرف من این کار را بکن. 

✍ این اواخر من خیلی نگران بودم و دلشوره شدیدی داشتم. ابوالفضل گفته بود که برگشتن من پنجاه، پنجاه است اما دلشوره من بیشتر از پنجاه درصد بود. هر وقت که نگرانیم زیاد می‌شد قرآن را باز می‌کردم و از آیات قرآن آرامش می‌گرفتم. یکبار این آیه آمد که؛ یاد کن از حضرت نوح(ع)، حضرت ابراهیم(ع)، حضرت اسماعیل(ع) که ما اینها را به مقام بالایی رساندیم این آیه من را آرام می‌کرد؛ به این فکر می‌کردم که هر اتفاقی بیفتد قرار است خداوند ما را بلند کند و به ما مقام بدهد.

✍ من تا وقتی که پسرم را ندیده بودم خیلی نگران و ناآرام بودم اما وقتی که بالای سر پسرم رفتم و با او حرف زدم خیلی آرام شدم. وقتی بالای سرش بودم انگارهیچ اتفاقی نیفتاده بود، به سرش دست کشیدم و بوسیدمش؛ انگار ابوالفضل با من حرف می‌زد! حس می‌کردم که لب‌های ابوالفضل تکان می‌خورد. بالای سر ابوالفضل اشک به چشمان من نیامد فقط با پسرم صحبت کردم. به ابوالفضل گفتم مامان راضی شدی؟ انگار لب‌های ابوالفضل تکان می‌خورد و می‌گفت؛ مامان به آرزویم رسیدم و همانی که خواستم شد.

راوے : #مادر_بزرگوار_شهید

#شهید_ابوالفضل_نیکزاد

 نظر دهید »

بیمارم و منتظر درمان تو هستم

23 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

❤️ #شهیـــد_گمنـــــام ❤️
? محجبه شدن دخترخانمی به واسطه شهداےگمنام ?

? خیلی بی حجاب بودم و اهل آرایش از چادرخوشم نمیومد، برعڪس خواهربزرگم خیلی چادری ومحجبه بود. خیلی منو نصیحت میڪرد در ظاهر میگفتم باشه ولی گوش نمیڪردم.

? یه روز قرار گذاشتیم با خواهرم بریم پارڪ، ڪنار پارک چند تا شهید گمنام دفن ڪردن.
وقتی رفتیم پارڪ چشمم خورد به مزار شهدا، انگار یه چیزی منو میڪشوند اونجا.حال عجیبی داشتم.

? باخواهرم رفتیم مزار شهدا، حس خیلی خوبی بود. خواهرم داشت راجع به شهدا باهام صحبت میڪرد، منم گوش میڪردم. شنیده بودم میگفتن شهدا حاجت میده ولی باور نداشتم. خلاصه حس خوبی بهم دست داد.

? بعد از یڪ ساعت برگشتیم خونه، توی راه همش به شهدا فڪر میڪردم ،نمیدونم چم شده بود همش تو خودم بودم. خواهرم باهام صحبت میڪرد صداشو نمیشنیدم .

? ? شب موقع خواب یادمه یڪی اومد به خوابم و گفت: ممنون ڪه امروز اومدی بهم سرزدی، ولی بهتر نبود #حجابتو رعایت ڪنی، با حجاب #قشنگ تری. بهم لبخند زد و دور شد .

? یهو از خواب پریدم ڪلی عرق ڪرده بودم. حالم خیلی بد بود. بلند شدم، ڪلی گریه ڪردم، ڪلی اشڪ ریختم. اصلا تو حال خودم نبودم تاصبح فقط اشڪ میریختم. روز بعد به مامانم گفتم مامان میشه برام یه چادر بخری ؟

? مامانم اولش تعجب ڪرد گفت: نرگس خودتی؟ تو ڪه از چادر بدت میومد، چت شده یهو تغییرڪردی؟ گفتم مامان نپرس .بریم برام چادر بخر خواهش میڪنم. مامانم لبخند رضایت بخشی زد و گفت: ای به چشم. من ڪه ازخدامه دخترم چادری باشه.

? وقتی چادر سر ڪردم حس خیلی خوبی بهم دست داد واقعا نمیدونم چطوری بگم. ولی از اون موقع دیگه نه آرایش ڪردم نه موهامو ریختم بیرون. شدم یه بانوی باحجاب ڪه اینو مدیون شهدام.

#خدایاشڪرت ? ? ? ? ? ?

? #یادشهداباصلوات

 نظر دهید »

خادم رزمندگان

21 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

? «بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن» ? ↬

ماه رمضـان سال 66 بود..
در منطقه عملیاتے غرب کشور بودیم نیروهایی کہ در پادگان نبے اکرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند.

هوا بارانے بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطورے ڪہ راه رفتن بسیار مشڪل بود و با هر گامے گِلهای زیادتری به ڪفشها مے چسبید و ما هر روز صبح وقتے از خواب بیدار مے شدیم متوجه مے شدیم ڪلیہ ظروف غذاے سحـری شسته شده است. اطراف چادرها تمیـز شده و حتے توالت صحرایی ڪاملا پاڪیزه است. این موضوع همه را به تعجـب وا می داشت ڪه چه ڪسی این ڪارها را انجام می‌دهد !!!

نهایتا یک شب نخوابیدم تا متوجه شوم چه کسی این خدمت را بہ رزمندگان انجام می‌دهد! بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز صبح کہ همه بخواب رفتند دیدم که روحانی گردان از خواب بیدار شد و بہ انجام کارهای فوق پرداخت و اینگونه بود کہ خادم بچه های گردان شناسایے شد.

وقتے متـوجه شـد ڪہ موضوع لو رفتہ گفت : “من خاک پای رزمندگان اسلام هستم .”

✍ راوی : عبدالرضا همتی

#ماه_رمضـان_در_جبهه_ها

 نظر دهید »

الگوبرداری از شهدا

21 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

عملیات بیت‌المقدس تازه تمام شده بود که خبر رسید

اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. از طرف سپاه چند نفر رو انتخاب کردند

که برای ایجاد یک قرارگاه به لبنان اعزام شوند. من هم یکی از انتخاب شده‌ها بودم.

وقتی برادرم حسن، فهمید آماده‌ی رفتن شدم، بهم گفت:

«نکنه فکر کنی چون برای جنگ با اسرائیل انتخاب شدی،

کسی هستی و مهم شدی؛ نکنه غرور بگیردت.

اینم بدون که تو با نیروهای بسیجی هیچ فرقی نداری.

اونجا هم که رفتی برای خدا کار کن و مراقب باش خودت رو گُم نکنی».

شهید حسن باقری

 نظر دهید »

الگو برداری از شهدا

21 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی می‌کردیم.

به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم: «مادر جان! نانوایی بسته بود؛

می‌ری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟»
گفت: «بله، چرا که نه؟»

بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت.

پرسیدم: «چرا با موتور نمی‌ری؟» گفت: «پیاده می‌رم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله».

•| #شهید_محسن_احمدزاده

 نظر دهید »

الگوبرداری از شهدا

21 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟»

گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رییس یکی از فدراسیون‌ها با قیافه‌ی زننده سرِ کار میاد؛

با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی‌حجابه!

الان هم دارم حکم انفصال از خدمتش رو رد می‌کنم شورای انقلاب». با اصرارِ ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش‌ها بود،

ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم». رفتیم درِ خانه‌اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد.

از برخوردهای نامناسب با خانم‌ها گفت و از حجاب همسرش، از خونِ شهدا گفت و از اهداف انقلاب.

آن‌قدر زیبا حرف می‌زد که من هم متأثر شدم. ابراهیم همان‌جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد

تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر، می‌شه افراد رو اصلاح کرد.

یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رییس بسیار تغییر کرده.

اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه».

•| #شهید_ابراهیم_هادی

 نظر دهید »

الگو برداری از شهدا

21 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

مسلمان بودنش فقط برای خودش نبود، سعی می‌کرد اعضای خانه هم با او همراه شوند

یکی از کارهایی که برای این همراهی طرح ریزی کرده بود،

صندوقچه‌ی جبهه بود!

صندوق کوچکی را درست کرده بود؛ هر کس غیبت می‌کرد یا دروغ می‌گفت،

باید مبلغی پول درون صندوق می‌انداخت. پول‌های صندوقچه را هم گذاشته بود برای کمک به جبهه

•| #شهیدعلی‌اصغرکلاته‌سیفری

_____________________

 نظر دهید »

الگو برداری از شهدا

14 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

یک بار زمان جنگ رفتم خانه‌شان؛ درست همان زمانی که بمباران‌های هوایی، امانِ مردم را بریده بود.

اواخر شب، وقتی می‌خواستیم بخوابیم، گلدسته را با پوشش و حجاب کامل دیدم!

با تعجب پرسیدم: «دخترم کاری پیش اومده؟ جایی می‌خوای بری؟!»

گفت: «نه. پدر جان! اینجا هر لحظه ممکنه بمباران هوایی بشه، ممکنه فردا صبح زنده نباشیم

و به همین خاطر باید آمادگی کامل داشته باشیم

تا وقتی بدن ما رو از زیر آوار در میارن، حجابمون کامل باشه».

#شهیده_گلدسته_محمدیان

 نظر دهید »

کار فرهنگی

12 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

وقتی کار فرهنگی را شروع میکنید
با اولین چیزی که باید بجنگیم،خودمان هستیم، وقتی‌که کارتان میگیرد تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید!!!

شهید مصطفی‌صدرزاده

 نظر دهید »

ولایتی بودن

12 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

شهید غلامعلی رجبی
? ولایتی بودن فقط به سینه زنی وگریه کردن نیست،
مراحلی پیش می‌آید که برای اثبات آن بایداز دار وندارت بگذری،حتی ازجانت.

 نظر دهید »

جعبه های خالی

09 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

بعد یکی از عملیاتها آمد مرخصی.در را که به رویش باز کردم چشمم افتاد به دو تا جعبه،از این جعبه های خالی مهمات بود.آوردشان تو.بعد از سلام و احوالپرسی به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم:اینا رو برای چی آوردین؟گفت:آوردم که بچه ها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش… .موقعی که جعبه ها را از ماشین گذاشته بود پایین یکی از زنهای همسایه هم دیده بود.بعدا بهم گفت:آقای برونسی انگار این دفعه دست پر اومدن.منظورش را نگرفتم.من و منی کرد و به اطلاع گفت:چهره ها.

تا اسم جعبه را آورد،صورتم داغ شد؛معنی دست پر بودن را فهمیدم.زود در جوابش گفتم:اون جعبه ها خالی بودن!

گفت:از ما دیگه نمیخواد پنهان کنین،ما که غریبه نیستیم؛بالاخره حاج آقا هر چی بوده آوردن.

وقتی رفتم خونه،ناراحت و دلخور،به عبدالحسین گفتم:کاش همون جعبه ها رو نشون بعضی ازاین همسایه ها می دادین.

با آن قیافه بشاش و با طراوتش،به شوخی گفت:حتما باز کسی چیزی گفته که حاج خانوم ما ناراحت شدن.

دلخور تر از قبل گفتم:یکی از زنهای همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.

با خنده گفت:اینا یک مشت فکر و خیالاته،شما که ازاین حرفها نباید ناراحت بشی.

بلند گفتم:نباید ناراحت بشم؟!

چیزی نگفت ادامه دادم:اگه شما خدای نکرده اهل این حرفها بودی و این جور وصله ها بهت میچسبید،خب نباید ناراحت میشدم؛ولی حالا جاش هست که اون جعبه ها رو به زنه نشون بدم و بهش بگم شما اینارو برای چی آوردی؟

باز خندید و گفت:اتفاقا جاش هست این کارو نکنی.

خواستم بپرسم چرا؛مهلت حرف زدن نداد بهم.گفت:میدونی جواب اون زن چی بود؟

چیزی نگفتم.نگاهش میکردم.ادامه داد:باید میگفتی که این راه بازه،شوهر من رفته آورده،شما هم برید جبهه و بیارید؛برای جبهه رفتن جلوی هیچکس رو نگرفتن.

مکثی کرد و با لحن طنزآلودی پی حرفش را گرفت و گفت:ما دوتا جعبه برای کتاب و دفتر بچه ها آوردیم،اونا برن صدتا جعبه بیارن.

حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد:اگه این دفعه چیزی گفتن این طوری جواب بده.

*چقدر یاد مدافعان حرم و حرفهای پشت سرشان افتادم.

 نظر دهید »

گذری بر سیره شهید 

08 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

رضایت نامه را گذاشتــ جلوی مادرش
چ امضا بکنی ،چ امضا نکنی ،من میرم!
اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.
شاید هم جنازه ام پیدا نشه!
در دل مادر آشوبی به پا شد.
رضایت نامه را امضا کرد…
پسر از شدتــــــ شوق سر به سر مادرش میگذاشتــــــ
جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .
بیهوش نشی هااا
چادرت را هم محکم بگیر!

تو چ با غیرتــــــ نگران چادر مادرتــــــ بودی…
و مردان شهر من چ راحتــــــ چادر از سر زنانشانــــــ برداشتند.

#مڹ_از_گفــتڹ_شرمنده‌ام_شرم_دارم!!

#حیا_عفت

 نظر دهید »

الگو برداری از شهدا 

05 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

منطقه، تازه از وجود اشرار پاک سازی شده بود و نگهبانیِ شب در آن شرایط بسیار حیاتی بود.

یک شب که نگهبان‌ها پستشون رو بدون اجازه ترک کرده بودند؛ به دستورِ محمود باید وسط محوطه سینه‌خیز می‌رفتند

و غَلت می‌زدند تا تنبیهی اساسی بشن و حساب کار دستشون بیاد.

تنبیهِ نگهبان‌ها که شروع شد، یه مرتبه دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آن‌ها شروع کرد به سینه خیز رفتن.

محمود که نگاه‌های متعجب ما را دیده بود، گفت: «یه لحظه احساس کردم که از روی هوای نفس می‌خوام اینا رو تنبیه کنم؛

به همین خاطر کاری کردم که غرور، بر من پیروز نشه».

•| #شهیدمحمود_دولتی_مقدم

_______________________

 نظر دهید »

گذری بر سیره شهید 

05 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

❃↫ ? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ?  

✍ حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه #حلقه_صالحین برای بچه های محل هدیه تهیه می کردند ، اعم از خوراکی،هدیه مادی و… .
ایشون پنجشنه غروب ها در محل جلسه ی حلقه صالحین برگذار می کردند وتا قبل از اذان مغرب همراه با بچه ها قرآن تلاوت می کردند و همینطور آن ها را به حفظ_قرآن تشویق می کردند و موقع اذان مغرب هم نماز_جماعت بر پا می کردند.

✍ حسن اقا به این معتقد بودند که تنها راه رسیدن به سعادت ازراه قرآن واهلبیت به دست می آید به همین خاطر بچه هارا به قرائت وحفظ ،قرآن و احادیث ائمه تشویق می کرد.وهدف این بزرگوار از انجام این جلسات همین بود.

#شهید_حسن_رجایی_فر

 نظر دهید »

الگو برداری  از شهدا

04 خرداد 1397 توسط فائزه غفاري

مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آماده‌ی آماده‌س.

توی یکی از همین مهمونی‌ها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها

وقتی از مجلس برمی‌گشتیم، محمد گفت: «می‌دونی غیبت کردی!

حالا باید بریم درِ خونه‌شون تا بگی پشتِ سرش چی گفتی».

گفتم: « اینطوری که پاک آبروم می‌ره»

با خنده گفت: «تو که از بنده‌ی خدا این‌قدر می‌ترسی، چرا از خودِ خدا نمی‌ترسی؟!»

همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم و نه شنونده‌ی غیبت…

•| #شهیدمحمد_گرامی

_______________________

 نظر دهید »

سلام_بر_ابراهیم

25 اردیبهشت 1397 توسط فائزه غفاري

✍ ابراهیم #کتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچه‌ها #زیارت_عاشـورا خواندیم.

? بعد از آن در حالی ڪه با #حســـرت به #منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه می‌ڪـردم، گفتم:

? ابـــرام جـون این #جـــاده رو ببین ڪـه به ســــمت #مرز می‌ره. ببین چــــقدر راحــت عراقــی‌ها توے اون تــردد می‌ڪنن.

? بعد با حســـــرت گفتــــم:

? یعنی #می‌شه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جاده‌ها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن.

? ابـــراهیم ڪه انگـــــار #حواســـش به
حـرف‌هاے من نبــــود و با #نــــگاهش
داشـــت #دوردســــت‌ها رو می‌دیــــد،
لبخندے زد و گفت:

? چی می‌گی! #یه_روز_میاد ڪه از همین جــــاده #مردم خودمـــون دسته‌ دسته میرن #ڪـربلا رو زیـــــارت می‌ڪنن.

? در مســیر برگشت از بچه‌ها پرسیدم:
اسم اون پاسگاه مرزی رو می‌دونین؟

? یڪی از بچه‌ها گفت : #مرز_خســـروی.

? #بیست سال بعد به #سمت کربلا می‌رفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود.

? گوئی ابراهیم را می‌دیدم که ما را #بدرقه می‌کرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت.

آن روز #اتوبوس‌ها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده #دسته‌دسته مـردم ما به زیـــــارت #ڪــــربلا می‌رفتند.

#شهید_ابراهیم_هادی ?
#علمدار_کمیل ?
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطره

 نظر دهید »

یکی جبهه

17 اردیبهشت 1397 توسط فائزه غفاري

راوی: #جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری (اسماعیل)

وقتی #روح‌اللہ شهید شد حالِ همه‌ی بچه‌ها خیلی بد بود. دیدن جای خالی #قدیر و #روح‌اللہ غیرقابل تحمل بود.

روح‌الله و قدیر رو که منتقل کردن عقب، وارد خونه‌ای که مقرمون بود شدم، دیدم چفیه #روح‌اللہ به دیوار آویزونه… دلم براش پر  کشید. رفتم چفیه شو برداشتم و گذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن.

داشتم چفیه رو می‌بوسیدم که یکی از بچه‌ها دستش رو گذاشت رو شونه مو گفت: - اسماعیل، گریه نکن. این چفیه‌ی منه، چفیه‌ی روح‌الله اون یکیه… همونجور نگاهش کردم‌. چفیه رو پرت کردم سمتش. وسط گریه دوتایی مون زدیم زیر خنده…

#شهید روح الله قربانی و
#جانباز مدافع حرم امیرحسین حاجی نصیری (اسماعیل)

 نظر دهید »

جلوی چشم امام زمان عج الله تعالی فرجه 

08 اردیبهشت 1397 توسط فائزه غفاري

یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود
و می رفت❗️
رسید به چراغ قرمز . ?
ترمز زد و ایستاد ‼️ ?
یه نگاه به دور و برش کرد ?
و رفت بالای موتور و فریاد زد : ?

الله اکبر و الله اکــــبر …✌️

نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب

اشهد ان لا اله الا الله … ? ?

خلاصه چراغ سبز شد ?
و ماشینا راه افتادن ? و رفتن

من رفتم سراغش
بهش گفتم: چطور شد یهو ❓
حالتون خُب بود که❗️
یه نگاهی به من انداخت ? و گفت:  ?
“مگه متوجه نشدی ؟  ?

پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود ?
که عروس توش بی حجاب نشسته بود ?
و آدمای دورش نگاهش میکردن ?
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم ❓ ?
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه ?
دیدم این بهترین کاره !” ? ?
همین‼️✌️
? خاطره ای از شهید مجید زین الدین

 نظر دهید »

شهید علی اکبر دهقان

12 اسفند 1396 توسط فائزه غفاري

⁩? سر جدا شده ی شهیدی که پنج دقیقه یاحسین میگفت…

✳ ️درجاده بصره،خرمشهر وقتی که شهید علی اکبر دهقان به شهادت رسید،
? ایشون همان طورکه میدوید از پشت ازناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت وسرش جداشد.

در همان حال که تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید….✨

✳ ️سر این شهید بزرگوار حدود پنج دقیقه فریاد یاحسین یاحسین سر میداد…همه داشتند گریه میکردند…

? چند دقیقه بعدازتوی کوله پشتی اش وصیتنامه اش روبرداشتند نوشته بود:

? خدایا من شنیده ام که امام حسین علیه السلام بالب تشنه شهیدشده ،من هم دوست دارم این گونه شهید بشم.

? خدایاشنیده ام که سر امام حسین را از پشت بریده اند.من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه.

? خدایا شنیده ام سر امام حسین علیه السلام بالای نیزه قرآن خونده.
من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم ولی به امام حسین علیه السلام خیلی عشق دارم.

? دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشه…

? السلام علیک یا سید و سالار شهیدان،یا اباعبدالله الحسین… ?

? نقل ازکتاب روایت مقدس، ص300

? ? ? ? ? ? ? ?

 نظر دهید »

خاطرات جبهه

09 اسفند 1396 توسط فائزه غفاري

? خاطره شهید حسین خرازی از ارسال یک قوطی کمپوت خالی به جبهه

? شهید حسین خرازی نقل می کرد:

ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ?

? ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ.

? ? ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

? ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ?
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ.

? ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. ?

✅ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ….

سالروز شهادت شهید حسین خرازی

? ?? ? ?? ?

 نظر دهید »

شهید گمنام سلام

09 اسفند 1396 توسط فائزه غفاري

ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ
ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ .
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ….
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ
ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ
ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ
ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ
ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ
ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ .
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ
ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ .
ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟
ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ
ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ.

شهید گمنام سلام… خوش اومدی… ?

 2 نظر

عنوان حضرت فاطمه

02 اسفند 1396 توسط فائزه غفاري

دختر?? دوممون خیلی سر به هوا بود ، ?
همیشه کفشاشو گم میکرد ? یک روز که داشتیم میرفتیم مسجد ? جامع ، دیدم کفشاش نیست ، ? برگشت به باباش گفت: ” بابا اگه پای ? من زخم بشه فرشای مسجد نجس میشه چیکار کنم⁉️
ایشان گفت: “بیا بغل من . ☺️” گفتم : ” آخه یه حرفی به این بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه ، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده ، ? دعواش کن تا دیگه کفشاشو گم نکنه “
یه نگاه به من کرد و گفت :
” نمیتونم چیزی بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه است ” ? ?

#شهید_عبدالمهدے_مغفورے ?

 نظر دهید »

طنز جبهه

16 بهمن 1396 توسط فائزه غفاري

پای چپ یا راست…

توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ?
به خودمان که آمدیم ،
دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، ?
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش . ?
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! ? ?
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! ? ? ?
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..
↙ شهید رسول خالقی
شوخ طبعی از سیره ی شهدا بود…
روحشون شاد ?
. ? شادی روح تمامی شهدا و همه گذشتگانمون صلوات

 نظر دهید »

وصیت نامه شهید

14 بهمن 1396 توسط فائزه غفاري

میانـبر رسـیدن
به خداوند “نیت” است
کار خاصی لازم نیست بکنیم؛

کافیست کارهای روزمره‌
خود را به خاطر خدا انجام دهیم؛

شهید محمدابراهیم همت

 نظر دهید »

به یاد شهدا

21 دی 1396 توسط فائزه غفاري

دل دوبــاره عشــــق قسمت کرده است
یــــاد کاوه، یــــــاد همّـــت کـرده است
یـــاد ســـــــرداران بی سر کرده است
یــــاد بـــــدر و یـــاد خیــبر کرده است

یــــــاد مجـــنون و شلـمــچه کرده است
یـــــــاد غــــوغای حـــلبــچه کرده است

یــــاد فـــکّــه، یــاد مــهران کرده است
یــــاد نجــــوا های چــمران کرده است

یـــاد سـربنــدهای یا زهـــرا (س) بخیر
یـــــاد آن دل های چون دریـــــا بــــــخیر

یــــــــاد آن نـــام آوران بـــی ریـــــــــا
یـــاد آن جان بر کـــفان جبـــهـــــــه ها

یـــــاد ســـنگـــــــرهـــای تــوأم با صفا
نیــمـــه شبـــهــا ذکـــر حـــقّ، یاد خـدا

یــــاد ســــــرباز شــــــهید بی پـــلاک
یــــــاد آن تــن های افتـــاده به خـــاک

شادی روح شهدا صلوات

#الهی_شهادت_نصیبمون

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

علمدار کربلا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • شبهه
  • احکام
  • اشعار مذهبی
  • بدون موضوع
  • تبلیغ
  • تفسیر
  • تقویم
  • تلنگر
  • حجاب
  • حدیث
  • خاطرات جبهه
  • داستان
  • دانستنی
  • دلنوشته
  • دلنوشته شهدایی
  • سخنان ناب
  • سیاسی
  • طب اسلامی
  • فرهنگی
  • معرفی کتاب
  • منبر کوتاه
  • نهج البلاغه

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس